شکوه شعر خراسان درگذشت

استاد غلامرضا شکوهی دار فانی را وداع گفت


من پاره های قلبم و در اشک جاری ام
خونابه ای به وسعت یک زخم کاری ام
چون قلب دیرسال تراشیده بر درخت
تنهاترین نشانه ی یک یادگاری ام
یلدای من که ثانیه ی شوم ساعت است
ای وای بر حکایت شب زنده داری ام
زندان شیشه بود جوابم که چون گلاب
دیدم سزای خنده ی شوم بهاری ام
من دست بر کمر زده ام از خمیدگی
جز دست من نکرده کسی دستیاری ام
غمزوزه ی جراحت گرگم به کوهسار
با درد خویش هم نفس بی قراری ام
چون سایه ی طویل درختم که در غروب
هر لحظه بیشتر ز تن خود فراری ام
بندی به پای دارم و باری گران به دوش
در حیرتم که شهره به بی بند و باری ام