و اسماعیل می دانست آن چاقــو نمی برد
که صیادی که من دیدم دل از آهو نمی برد

کدامین بارگاه است این کدامین خانقاه است این
که در اینجـــا نفس از گفتن یــــا هــــو  نمی برد

دلا دیوانگی کم نیست، شاید عشق کم باشد

اگر زنجیـــــرها را زور این بازو نمــی برد

چـــرا ناراحتی ای دوست از دست رفیقـــانت
که خنجرعادتش این است رو در رو نمی برد

زلیخـــــا را بگو نارنــــج هایش را نگه دارد
که دیگر نوبت عشق است و تیغ او نمی برد